جدول جو
جدول جو

معنی دست فراخ - جستجوی لغت در جدول جو

دست فراخ
(دَفَ)
باسخاوت. سخی. بخشنده: کس از او (پیغمبر صلوات اﷲ علیه) خوش خوی تر ندید دست فراخ تر و دلیرتر از وی کس ندید. (ترجمه طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
دست فراخ
(دَ تِ فَ)
دست گشاده و باسخاوت، سخاوت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چنین داد پاسخ که دست فراخ
همی مرد را نو کند برگ و شاخ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
دست فراخ
سخاوت، سخی
تصویری از دست فراخ
تصویر دست فراخ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست فال
تصویر دست فال
دستلاف، دشت اوّل، نخستین پولی که کاسب و پیشه ور در آغاز کار روزانه از خریدار می گیرد، دشت، دخش، دشتان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست دراز
تصویر دست دراز
کسی که دست های دراز دارد، درازدست، کنایه از زبردست
فرهنگ فارسی عمید
کسی که کالایی روی دست می گیرد و در کوچه و بازار برای فروش می گرداند، کنایه از فروشندۀ دوره گردی که برای فروختن اجناس خود جای خاصی ندارد
فرهنگ فارسی عمید
(دِ فَ)
با وسعت صدر. با سعۀ صدر. سخی. بلندنظر:
جوان شد حکیم ما جوانمرد و دلفراخ
یک پیرزن خرید به یک مشت سیم ماخ.
عسجدی.
، آنکه دلی پرفتوح دارد. آنکه دارای دلی بزرگ و عظیم است و استعداد کسب عوالم روحانی را دارد.
- دل فراخان، اولیأاﷲ. مردان کامل. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
دل فراخان را بود دست فراخ
چشم کوران را عثار و سنگلاخ.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
دست فروشنده. چرچی. پیله ور. آنکه کالا را به دست گرفته در کوچه و بازار بفروشد. (آنندراج). خرده فروش و پیله وری که متاع خود را به هر قدری که مشتری بخواهد اگرچه خیلی کم باشد بفروشد. (ناظم الاطباء). آنکه پاره ای کالاها بر دست در کویها و بازارها فروشد. آنکه چیزها از قبیل حوله و دستمال و جز آن بر دست گرفته و در شهر گردد تا آنها را بفروش رساند. آنکه حوله و دستمال و امثال آن برای فروش در دست دارد و دوره گردی کند. دوره گردی که حوله و دستمال و امثال آن فروشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). دوره گرد. خرده فروش:
زهی ز بحر کف کافیت ید بیضا
یکی ز دست فروشان حسن تو موسی.
مخلص کاشی (از آنندراج).
متاع دست فروشان این دیار گل است
بساط عیش بیارا که وقت سامانست.
دانش (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دست لاف. آغاز وابتدای سودا، یعنی سودای اولی باشد که اصناف و اهل حرفت کنند. (برهان). سودای اول. (آنندراج). دشت. دشت که دهند. سفته. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دست فالی که جود او کرده
گرد از بحر و کان برآورده.
معروفی بلخی.
و رجوع به دست لاف و دشت شود
لغت نامه دهخدا
(وْ زَ)
دست آرای. آرایندۀ مسند و سریر (در این جا دست به معنی مسند است). (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ حِ گُ)
برای جوجه آوردن جا گرفتن کبوتر و مرغ و جز آن. جهت چوزه جا گرفتن کبوتر و جز آن. (منتهی الارب) ، مفهوم کردن. (زوزنی) ، پرسش. سؤال کردن. پرسیدن:
بهر این لفظ الست مستبین
نفی و اثبات است در لفظی دفین
زآنکه استفهام اثبات است این
لیک در وی لفظ لیس هم ببین.
مولوی.
، الاستفهام، استعلام ما فی الضمیر المخاطب و قیل هو طلب حصول صورهالشی ٔ فی الذهن فان کانت تلک الصوره وقوع نسبه بین الشیئین اولا وقوعها فحصولها هو التصدیق و الا فهو التصور. (تعریفات جرجانی). الاستفهام، هو عند اهل العربیه من انواع الطلب الذی هو من اقسام الانشاء. و هو کلام یدل ّ علی طلب فهم ما اتصل به اداهالطلب. فلایصدق علی افهم فان ّ المطلوب لیس فهم ما اتصلت به لان اداهالطلب صیغهالامر. و قد اتصلت بالفهم و لیس المطلوب به طلب فهم الفهم. بخلاف اء زید قائم فان المطلوب به طلب فهم مضمون زید قائم. و سمی استفهاماً لذلک. و هذا الطلب علی خلاف طلب سائر الاّثار من الفواعل. فان العلم فی علمنی مطلوب المتکلم و هو اثرالمعلم لکن یطلب فعله الذی هو التعلیم لیترتب علیه الاثر. و کذا فی اضرب زیداً، المطلوب مضروبیه زید. و یطلب من الفاعل التأثیر، لیترتب علیه الاثر. و فی زید قائم یطلب نفس حصول قیام زید فی العقل لان ّ الاداه انّما اتصلت بقیام زید. بخلاف علمنی فان الاداه فیه متصله بالتعلیم. کذا فی الاطول و فی الاتقان. و لکون الاستفهام طلب ارتسام صوره ما فی الخارج فی الذهن لزم ان لایکون حقیقه الا اذا صدر عن شاک یصدق بامکان الاعلام. فان غیرالشاک اذا استفهم یلزم منه تحصیل الحاصل و اذا لم یصدق بامکان الاعلام انتفت فائدهالاستفهام. وقال بعض الائمه و ما جاء فی القرآن علی لفظ الاستفهام فانما یقع فی خطاب علی معنی ان المخاطب عنده علم ذلک الاثبات او النفی حاصل - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- اداه استفهام، کلمه ای که بدان طلب فهم و دریافت کنند مانند: آیا و چرا و برای چه و چه و چون و چند، و هل وا و غیره.
- استفهام کردن، پرسیدن. استفسار کردن
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ)
فرمان دست. فرمان که به اشارۀ دست دهند، زیردست. فرمانبر. آنکه به فرمان کسی کار کند:
دست فرمان تو تا فرمان براند دور کرد
سر ز گردن جان ز تن دست از عنان پای از رکاب.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ / فِ)
دست فشاننده. جنبانندۀ دست. درحال فشاندن دست، رقص کنان:
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم.
حافظ.
رجوع به دست فشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ)
درازدست. آنکه دستهای وی دراز باشد. (ناظم الاطباء). دارای ساعد و بازوی دراز. طویل الید، مرادف دست بالا و غالب و مسلط. (از آنندراج). زبردست. (از ناظم الاطباء) ، درازدست و ظالم. (ناظم الاطباء). ستمگر
لغت نامه دهخدا
تصویری از دل فراخ
تصویر دل فراخ
سخی، بلند نظر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست دراز
تصویر دست دراز
آنکه دستهای وی دراز باشد دراز دست زبر دست، ظالم ستمکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست فروش
تصویر دست فروش
پیله ور، آنکه کالا را به دست گرفته در کوچه و بازار بفروشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسته فراش
تصویر دسته فراش
((~. فَ))
جاروب بلند دسته دار
فرهنگ فارسی معین
خرده فروش، دوره گرد، طواف
فرهنگ واژه مترادف متضاد